
از سر نااميدي سخن گفتن رخوت، پژمردگي و افسردگي ميآورد. اما چه كنيم وقتي پاي جان و عزت و آبرو در ميان است؟ وقتي ناموس در خطر است؟ وقتی پای مادر در میان است؟ وانگهي تا وقتي عيب و ايرادمان را ندانيم چگونه میخواهيم برطرفش كنيم؟
ناموس ما مادر ماست، وطن ماست، ايران ماست. مادر كهنسالی كه روزي زيباترين عروس محل بود اما امروز مريض و عليل شده است. حالا مادر غصهدارِ ما با تن نحيفش نشسته و زانوي غم در بغل گرفته است.
بيش از پنج دهه آبهاي فسيلي و زيرسطحي دشتهايش را بيرون كشيديم و شیرهٔ جانش را مکیدیم و به پاي سيفي و سبزي و برنجكاري در كوير ريختيم. صنايع آببر غیراقتصادی را به نقاط كويري برديم، بر هر رود و جويباری سدي بستيم و زيستبوم طبيعياش را نابود كرديم و دشتها، جلگهها، تالابها و باتلاقهایش را خشكانديم. حالا مادرمان نشسته و به دشتهای فرونشسته و فرزندان به خاك سياه نشستهاش مینگرد. اگر تاكنون غصهٔ مهاجرت فرزندانش به فرنگ و ينگهدنيا را در دل داشت اما حالا بیم هجرت خانگی فرزندانش از جنوب به شمال آزارش میدهد. بيش از نيمي از خانوادهاش با كمآبي و خشكسالي دست و پنجه نرم ميكنند و دیر و دور نیست كه بخشي از دامنش از بیآبی خالي از سكنه و بخش دیگر از ازدحام دچار هرج و مرج و بحران شود.
روزگاری نهچندان دور اقتدار و زيبايي مادرمان شهرهٔ خاص و عام بود و همسایگانمان به ما غبطه میخوردند، اما حالا چه؟ حالا همسايگانمان خانههاي نو ساخته و گوي سبقت را از ما ربودهاند و براي مادرمان شويد هم خُرد نميكنند. کار به جایی رسیده که به مادرمان زخم زبان هم ميزنند و برایش شاخ و شانه هم ميكشند. روزگاري بود که ما جلودار آنها بودیم و پيش از همه در مسیر پیشرفت قدم برمیداشتیم. وقتی خودروسازي راه انداختيم آنها هنوز بر اُشتران خود سوار بودند، اما حالا در خودروسازي هيچ حرفي براي گفتن نداريم! اگر از آن روز تاکنون هر سال فقط یک گام رو به جلو بر میداشتیم دستکم امروز یک خودروی آبرومند داشتیم. به نظر شما اين افولِ غمانگیز غصه ندارد؟ روزگاري كالاهای خانهٔ مادری در بازارهاي همسايگان به وفور يافت میشد اما حالا کار و كالای ما خریدار ندارد. حق هم دارند، تحریمیم و تجارت با ما سخت است، كار و كالايمان هم كيفيت ندارد چون ما عادت داریم به جزييات و ظرایف تولید و خدمات توجه نكنيم و كارمان را کامل و دقيق و تميز انجام ندهيم.
مادرمان تا چند وقت پیش دلخوش بود که از كودكي ما را با فرايض و مناسك آشنا كرده و به خود میبالید که فرزندان با ایمانی دارد اما حالا از اينكه ما فقط به مناسك و فرايضمان سخت پايبنديم اما در رعایت اخلاق و درستکاری اهمال ميكنيم غصهدار است. او وقتي ميبيند فرزندانش حقوق همديگر را رعايت نميكنند، به همديگر احترام نمیگذارند و در حلال و حرام كوتاهي ميكنند رنج میكشد.
مادرمان وقتي ميبيند فرزندان باهوشش از خانه رفتهاند و از آنها هم كه ماندهاند برخي نااهل شدهاند و به رانت و اختلاس و ارتشا روی آوردهاند و حيثيتش را به باد دادهاند، غصهاش دوچندان میشود.
مادرمان عاشق زبان مادری است اما از وقتي خواهرش(افغانستان) را به طالبانِ پشتوني شوهر دادهاند از سرنوشت ميراث مادری(زبان شيرين فارسي) نگران است و سر بر گريبان دارد.
مادرجانِ ما جسم و جانش را وقف كرد تا ما در آرامش و آسايش و رفاه باشيم اما حالا از اينكه فرزندانش در تنگنا و دشوارياند. از اينكه در تأمين معاش خويش ماندهاند. از اينكه پسران و دختران و نوههايش بيسر و ساماناند، بيزن و شوهرند، بيخانه و كاشانهاند غصهدار و دردمند است. با خود ميگويد چرا به اين روز افتادهايم؟
مادرمان که همیشه در حق ما دعا میکرد حالا چند وقتی است به خودش لعن و نفرين میکند كه من چه كردم كه فرزندانم اينگونه گرفتار شدهاند؟ من كه همه خاک و خرمنم را به پایشان ریختم! من كه در بالیدن آنها كوشيدم! پس چرا فرزندان من آن گونه که باید میشدند نشدند؟ چرا با همه درگيرند؟ چرا اينقدر دشمن دارند؟
مادر ميداند كه فرزندانش دست و دلباز و مهماننوازند، شوخطبع و محفلآرايند اما در عوض يكدنده و لجوجاند، اهل لاف و گزافاند، فخرفروش و متوهماند و خودشان را باهوشتر و زرنگتر از بقیه عالم میپندارند. گمان ميكنند هميشه برحقاند، هرچه ميانديشند و ميگويند درست است و همه عالم در اشتباه و گمراهیاند. ميداند كه فرزندانش فقط نوك دماغشان را ميبينند.
مادر پیش خود میگوید: «من که فرزندان جوانمردی چون آرش و رستم داشتهام پس چرا فرزندان امروزیام با اغراق و چاپلوسي و دورویی کارشان را پی میگیرند؟! او از اینکه میبیند فرزندانش با یک غوره سردی و با یک مویز گرمیشان میکند و به آنی هیجانی میشوند و گاه تصمیم ناپختهای میگیرند افسوس میخورد. از اینکه میبیند فرزندانش زود قضاوت میکنند، زود میخواهند به همه چیز برسند، زود عصبانی یا بيحوصله و خسته ميشوند و كارها را نصفه و نيمه رها ميكنند ناراحت است. او از اینکه فرزندانش میگویند «دیگی که برای من نمیجوشد سر کلب در آن بجوشد» متاسف است.
مادر از اینكه فرزندان بزرگش را همدل و همراه نمیبیند، از اینکه آنها روبهروی مردم در رسانهها به هم میتازند و در بوق و كرنا آبروي هم را ميبرند و به صورت هم چنگ میاندازند ناراحت است.
مادر ميداند فرزندانش در فرازها و فرودهای تاریخ آسیبهای بسیار دیدهاند. میداند در دوران مختلف چه مصائب و مصیبتهایی بر آنها رفته است! میداند بخشی از خلق و خوی امروزی آنها از گذشتههای سخت به ارث رسیده و به این آسانی تغییرپذیر نیست اما راه چارهای هم جز تغییر و دگرگونی در فرهنگ و سبک زندگی فرزندانش نمیشناسد. او ميداند فرهنگ خانواده باید اصلاح شود و این اصلاح باید برای همه فرزندان باشد و برای بزرگ و کوچک، رئیس و مرئوس هم فرقی نمیکند. اما این را نیز خوب میداند که به ثمر رسيدن اين تغییر به این آسانی و زودی میسّر نیست و شايد به عمر مادر قد ندهد. او با خود میگوید:«ای کاش فرزندانم بفهمند این ره که میروند به ترکستان است. باید طرحی نو در اندازند.»
مادرمان خوب ميداند كه مقصر اين وضعيت هيچكدام از ما به تنهایی نیستیم بلکه همه مقصریم، گذشتهها و حاضران، مردم و حاکمان! همهٔ ما که با اين تاریخ و فرهنگ و فراز و فرودهایش و ضعفها و قوتهایش باليدهایم و بزرگ شدهایم. همه ما که درگير عادتهاي مذموم و موهوم و خرافات و تعصبات كور بودهایم و هستیم، همه ما که با يكدندگي و لجبازي و خودبرتربيني نقصها و ضعفهایمان را ندیدهایم و باور نکردهایم و برای تغییر و اصلاح آنها قدمی برنداشتهایم.
مادرمان همهٔ اینها را ميداند، او میداند ما مقصریم اما ديگر جرئت و قدرت توپ و تشر زدن به فرزندانش را ندارد. حالا ديگر خرما بر نخيل است و دست مادر كوتاه.
مادری که من میبینم و میشناسم بیش از این توان تحمل ندارد، حال و روز خوبی هم ندارد. مادر نزديك است بميرد از بس جان ندارد...
نویسنده: سیدجمال هادیانطبائیزواره
۱۲:۱۰ ,۰۸ آذر ۱۴۰۰